گام بهار

← بازگشت به فهرست اشعار

اي جواني شانه زن بر خرمن مويت، بهار خالي آغوش من را پر کن از بويت، بهار با طنين پردة گام تو گوشم آشناست مي‌رسد بر چشمم از آن دور سوسويت بهار مي‌گشايد نرم نرمک با سرانگشت نسيم باد کولي پا گره از بند گيسويت، بهار آه اي ممدوح روز و ماه و سال شاعران اي سخن دان و سخن پرور ثنا گويت، بهار سُکر صهباي خيالت راه بر خوابم زده است رخصتي تا سر نهم بر روي زانويت، بهار زان نماز از پريشاني قضا گرديده‌ام رکعتي خوانم به زير طاق ابرويت، بهار اي زميني نوعروس سال ناز آغاز کن آسمان آيينه مي‌گرداند از رويت، بهار نيش زنبور زمستان را تحمل کرده‌ام تا بنوشم شهد شادي زا زِ کندويت، بهار تا ز سر گيرم جواني را در اين پيرانه سر تا بپاخيزم ز نو با نوشدارويت، بهار با تلنگُر طبع خاموش مرا پرجوش کن تا شوم جاري به رنگ شعر در جويت، بهار شيشة عيش شبابم را مصون از سنگ دار سبز گردانم، طلسمم کن به جادويت بهار