ماندهام تا زنده بودن را شبي باور کنم خستگيها را زِ تن با بيخيالي، در کنم ماندهام تا يک شب از شبهاي بيمهتاب را بيغم از اندوهِ ره آوردِ فردا سر کنم ماندهام، شايد ورق گردان، بگرداند ورق وين نگون بازنده بخت شوم را ششدر کنم ماندهام شايد نه چون شبهاي ديگر، خواب را صيدِ چشمِ خستهام، بيقرص خواب آور کنم مانده ام شايد پس از اين پاي تا سر، سوختن سر برون ققنوس وار از زير خاکستر کنم ماندهام تا باز بنويسم، بخوانم، باز هم با دوباره ديدنت، ديوارها را، در کنم مانده ام تا از لبت، ساغر بسازم در خيال لب گذارم بر لب آن ساغر و لب تر کنم ماندهام شايد ببينم، در طلوعِ ديگرت تا قفس را بشکنم، تا باز، بال و پر کنم ماندهام تا دشت خشک آرزو را بارور با همه ناباوري با اشک چشم تر کنم مانده ام شايد شبابم را شبي در کوچگاه با به خلوتگاه دِل برگشتنت، باور کنم