چه سنگين کوچ کردي و چه طاقت کاه تابستان زِدشت خاطرم با درد رفتي، آه تابستان دِلم خون شد به تير و ترکش مرداد و شهريور نميدانم بنالم از کدامين ماه تابستان اگر چه زنده بودم، زندگاني رفت از دستم خزاني شد بهار هستيم، بيگاه تابستان رها کردند آخر اين يهوداهاي گرگ آيين مرا با يوسف ناکام دِل در چاه تابستان کساني را که با خون دِل خود پرورانيدم چه خونسردانه سد کردند بر من راه تابستان دِلم راضي نميشد دور از ديدارشان گردم پذيرفتم جدايي را، بنادِلخواه تابستان ز سوزِ آتش غم آب شد کوه شباب من به پيش پاي باد افتادهام چون کاه، تابستان