تو نه آني، که تو را هرکه تماشا ميکرد خوبرويان جهان را همه حاشا ميکرد خندة زير لب و عشوة پنهاني تو در سراپردة دِل، معرکه برپا ميکرد تو نه آني که به هر جا که تجلاي تو بود هر جمال دگري جلوة بيجا ميکرد تو دگر نيستي آن کس، که زِ امروز مرا با نسيم نفسش، راهي فردا ميکرد تو نه آني، که صداي قدمش از ره دور بين دِلباختگان، مشت مرا وا ميکرد تو نه آني، که خط خانه به دوشي مرا نگهش روشن و بيواسطه معنا ميکرد تو نه آني که تو را مردم چشمان ترم از خدا با گُهر اشک، تمنّا ميکرد تو نه آن ساحرة ساحل حسني که مدام نرگس غمزه زنش ناز به دريا ميکرد تو هماني که ندانسته و دانسته مرا با دِل خونشده دِلگير زِ دنيا ميکرد تو هماني که همه عُمر، براي دِل من سور و سات غم و اندوه، مهيّا ميکرد و سر زخم دِل خونشدهام را شب و روز با سر نيش شرربار زبان وا ميکرد باورت باد، سبو پُر شد و پيمانه شکست رفت آن دور که دِل با تو مدارا ميکرد آن شبابي که در اين شهر به پاي تو نشست ديدمش همره دِل، کوچ از اينجا ميکرد