کهنه کتاب

← بازگشت به فهرست اشعار

اين چه رازيست، که هرگز من و تو، ما نشديم من و تو مثل دگر مردم دنيا نشديم عشق، عيسي نفسي بود، که جان مي‌بخشد من و تو لايق انفاسِ مسيحا نشديم ادعا بود ميان من و تو، عشق نبود دِلمان خواست ولي وامق و عذرا نشديم راه کج بود، به گرداب فرو غلطيديم تا رمق بود به تن، راهي دريا نشديم غرق خودخواهي و انديشة باطل بوديم حق هويدا شد و ما محو تماشا نشديم من و تو مثل دوتا کهنه کتابيم که هيچ بهر هم از پس هر حادثه، معنا نشديم جستجوي عبثي بود، تلاش من و تو ما همان گمشدگانيم، که پيدا نشديم دور شيرين شباب از کف ما رفت، ولي من و تو با خبر از حَلِ مُعمّا نشديم