کُفر ابليس

← بازگشت به فهرست اشعار

کاش دستي دور سازد خستگي‌هاي مرا يا بگيرد از من اين دِلبستگي‌هاي مرا کاشکي مي‌شد رها از اين همه بايد شدن بي‌خيال از آنچه رفت و آنچه پيش آيد شدن کاش در من، درد انسان بودن و ماندن نبود حال حرف عشق از ديوان دِل خواندن نبود کاش من هم سينه‌اي از سنگ خارا داشتم يا در آن سينه، دِلي، دور از مدارا داشتم کاش از آغاز، بر هم مي‌زدم، انجام را مي به لب نا برده از کف مي‌فکندم جام را بر زمين افتاده‌ام، کس برنمي‌دارد مرا کفر ابليسم، کَسي باور نمي‌دارد مرا هيچ کس با من نمي‌گويد که آسودن کجاست راه دور افتادن از دِلواپسي بودن کجاست بوي مهري، بر نمي‌خيزد دگر زين دست‌ها خسته‌ام از بي هدف بودن در اين بن بست‌ها دير فهميدم، که اينجا شوره‌زاري بيش نيست بذر پاشيدن در آن، بيهوده کاري بيش نيست عُمر طي شد، اين همه با غم به سر بردن چرا از جواني تا به پيري خون دِل خوردن چرا در تنم اي کاش، نيروي گريز از خويش بود يا رهي جز آنچه مي بينم، مرا در پيش بود باورم بود اين که ششدر مي‌کنم، ليلاج را باختم، باور نمي‌کردم، چنين تاراج را در حصار آتش غم، کوه صبرم آب شد ره به ساحل بردنم زين بحر، بي‌پاياب شد جان به لبهايم رسيد، از جور بي‌احساس‌ها شد دِلم خون از مدارا با نمک نشناس‌ها آنچه من در آستين مي‌پروراندم مار بود بي نصيب از مهرورزي، وز ستم سرشار بود کس چه مي‌داند، چه از نيش زبانها مي‌کشم يا چه يک عُمر است، زين نامهربانها مي‌کشم سازگاري با صف ناسازگاران سخت بود زنده ماندن در اقامتگاه ماران سخت بود چشم دِلجويي از آن کس داشتم، کو دِل نداشت ساختم با آن که با خود گوهري قابل نداشت سوختم اما نسوزاندم نمي‌دانم چرا با همه تدبير درماندم نمي‌دانم چرا درقمار زندگاني دادم از کف آس را باختم، نشناختم اين خلق بي‌احساس را دل به مهرِ دلبري بستم که صاحب دل نبود جز ندامت حاصل اين رنج بي‌حاصل نبود خوش‌خيالي‌هاي من آخر به پايم بند زد بخت هم ساز مخالف کوک کرد و گند زد اين گران باري که من برگردة جان مي‌کشم از جفاي غير نه، از آشنايان مي‌کشم اهل منزل سخت نااهل و رواني گشته‌اند مظهر بي‌مهري و بي‌همزباني گشته‌اند چشم‌شان مي‌بيند و خود را به کوري مي‌زنند با منِ درد آشنا آهنگ دوري مي‌زنند اي دريغا ميوة باغِ دلم شيرين نبود مزد عمري باغباني کردنِ من اين نبود دستم اکنون خالي از نقد جواني گشته است قامتِ تيرم ز بارِ غم کماني گشته است زندگاني چيست را، ديگر نمي‌دانم جواب نيست در ديوان عمرم غير نامي از شباب کرج تابستان 1388