گفتم بيا، براي خدا بيخبر مرو بنشين دِلم هواي تو دارد به سر مرو گفتم حدود فاصلهها را نگاه دار آتش مزن به زندگيم، پيشتر مرو داني شکستني است دِلم، سنگ بر مدار بيگانه وار بي خبر از من، سفر مرو گفتم ز راه رفته دوباره گذر مکن رفتي هزار مرتبه زين ره، دگر مرو تاب و توان دردکشيدن نمانده است خم شد مرا زِ بار جفايت، کمر مرو در کنج اين قفس، نفسم بند آمده است پرواز را نمانده دگر بال و پر مرو در حالتي که آتش يک عُمر ساختن با دردهاي کهنه شده شعلهور مرو بدر تمام دور شبابم، هلال شد ديري نمانده تا به کسوف قمر مرو