چهار فصل پُر ز پائيز

← بازگشت به فهرست اشعار

دوريت نابُرده بر بالاي دارم مي‌کُشد مي کشم از دستت آزاري که زارم مي‌کُشد اي شراب ناب، مي داني که معتاد توام گر لبم را تر نگرداني، خمارم مي‌کشد بي تو من در سر، هواي کشتنِ خود داشتم ديدم امّا، دوريت بي انتحارم مي‌کشد گرچه من در بُرد پَرتاب نگاهت نيستم بِرنُوِ چشم تو، بي شنگ و قطارم مي‌کشد پاي آن عهدي که بستم با تو در ديوان دل بر سر دارِ وفا، با افتخارم مي‌کشد جبر حاکم سرنوشتم را رقم با درد زد آخر اين تقدير بد، بي اختيارم مي‌کشد گو نگيرد تا نفس دارم سراغ از من اجل اين دل هر جايي بي بند و بارم مي‌کشد قول رندان قلندر، باز بُز آورده‌ام بدبياري هاي بي حد در قمارم مي‌کشد بر خلاف قصه و قانون صيادي و صيد عاقبت آن آهوي پا در فرارم مي‌کشد گريه کردم، اشک هم آبي نزد بر آتشم اين غم پنهان به سينه، آشکارم مي‌کشد چهارفصل پُر ز پاييز غم انگيز فراق چون درختي خشک و خالي از بهارم مي کشد گر فراموشي در اين حالت نگيرد دست من ازدحام خاطراتِ بي شمارم مي کشد سخت جانم، ليک مي دانم که در ميدان عشق ترکتازيهاي آن چابک سوارم مي‌کشد مي‌کشد امّا پس از کشتن اگر بر گورِ من نگذرد صد بار ديگر در مَزارم مي‌کشد او مرا شمع و من او را بي گمان پروانه ام دلخوشم از اين که او پروانه وارم مي کشد گر نريزد بر سرم خاکسترش را، بي گمان اين غم و اندوه و دردِ پايدارم مي کشد برگ برگ دفتر اميد من، برباد رفت در خزان زندگي، يادِ بهارم مي کشد بارها هرچند بر من زندگي بخشيد، عشق حيف کآخر نيز اين ناسازگارم مي‌کشد شد جواني از کف و اميد هم بر باد رفت درد دور افتادن از يار و ديارم مي کشد داغ نا بشکفتن گلهاي گلزار شباب در فريب آبادِ نامِ مستعارم مي کشد تنهايي* دلنشين است براي دل من تنهايي نيست آري به خدا مشکل من تنهايي بارها کِشتم و شد بار دگر وقت دِرو حاصل کشتة بي‌حاصل من تنهايي به نظر مي‌رسدم انگار که از روز ازل بسرشتند به آب و گِل من تنهايي در دل موج بلاخيز حوادث، همه جا هست آرام‌ترين ساحل من تنهايي هست عنوان وفادارترين مهماني که زند سر به من و منزل من تنهايي آنقدر در گذر خاطره‌ها مي‌گردم که نگردد به قفس قاتل من تنهايي هست روي طبق شعر به ديوان غزل هدية قابل و ناقابل من تنهايي شکوه از بخت ندارم، اگر از عهد شباب شد به هر در که زدم شامل من تنهايي