چنگي به تار دل

← بازگشت به فهرست اشعار

سخن ها گـرم و دلها سخت سردند پيـــامک‌هـا پيـــام‌آران دردنــد زبـان بـازان، بـه جـرم بي‌زباني چه داني بـا دل تنگم چه کردند در کجا رسم بر اين است که عاشق بکشند داس در دست بگيرند و شقايق بکشند دل شکستن همه از جانب عذرا باشد چوبة دار بپا کرده و وامق بکشند عاقبت اين دل سرگشته به خون مي کشدم عشق پيرانه سر آخر به جنون مي کشدم شب وصلي که ندانم برسد يا نرسد روزي از دايرة صبر برون مي کشدم اي که با خنده به لب، لالة تر مي کاري و به گفتن گُهر از دُرج دهان مي باري دل من را که تمناي تو در سر دارد به فداي دلِ تو، بهر چه مي آزاري به خط ساحل سبز آبي چشمت سوگند که تويي در رگ شبهاي خيالم جاري نقد جان را صلة نازِ نگاه تو کنم گر قدم بر سر چشمان تَرَم بگذاري شور شيرين غزل از دو لبت مي‌جوشد دُر ناب از صدف سينه به لب مي باري اين لب از صد خُم سرجوش شرر بارتر است چه شرابي تو در اين ساغر سيمين داري من سراپا همه گوشم، غزلي تازه بخوان تا غبار غمم از ديده و دل برداري با غم عشق تو روز و شب من مي گذرد بي تو با گردش ايام، ندارم کاري دل به سوداي تو بستم، نکند اينکه مرا در صف دلشدگان نگهت نشماري شده با ديدن تو مشغلة فکري من شعر چشمان درشت تو و شب بيداري درد عشق تو، دواي همه غمهاي من است به دو عالم ندهم، لذّت اين بيماري اهل موسيقي ام و شعر و شراب و غم عشق شور فرهاد به سر دارم و شيرين کاري شور و شهناز و همايون و نوا را چه گنه که به تار دل من چنگ زند افشاري پاي دربند خرد بوده ام از عهد شباب خواب چشمان تو زد راه بر اين هوشياري