شبي آيينه گردان نگاهم کرد چشمانت رفيق روز و شبهاي سياهم کرد چشمانت شبي بُرد از کفم نقد تحمّل با شبيخوني به تير غمزه صيد اشک و آهم کرد چشمانت شبي جام صبوري را، به سوداي تو بشکستم در اين پيرانه سر، غرق گناهم کرد چشمانت به خود ميگفتم از برق غرورم بحر مي خشکد به خنده با خبر زين اشتباهم کرد چشمانت دِلم خوش از خرد ورزي خود بود و ندانستم که ديوار جنون را، سدّ راهم کرد چشمانت گذشت عُمر از يادم نخواهد بُرد، آن شب را که در يک لحظه، بيپشت و پناهم کرد چشمانت خيالت سايه روشنهاي شبهاي شبابم شد غزل پرداز بزم و اشک و آهم کرد چشمانت