تو رفتي با خودت بردي دِل ديوانة من را به سيل غم سپردي خانه و کاشانة من را تو بودي و جواز زنده بودن بود در دستم ز کويم پا کشيدي خط زدي پروانة من را ندادي مهلتم تا از خماري رو بگردانم به لب نابرده مي، بستي در ميخانة من را چو ديدي دامن از دستم رها گرديد، بشکستي تو هم پيمان با من بسته هم پيمانة من را حديث حال من با رفتنت نقل محافل شد تو کردي ناسخ هر قصه اي افسانة من را زِ روي شانهام برداشتي سر را و خم کردي به زير بار ناکامي غرور شانة من را بريدي، دوختي، آتش زدي، بگشودي و بستي نپرسيدي ز من يک بار آري يا نه من را خرابِ خانه بي تو با خيال من نميسازد بيا آباد گردان، کلبة ويرانة من را شود آيا به شبهاي شبابم بازگرداني کني بار دگر روشن، چراغ خانة من را