با جلوه نا قشنگي از تنهايي دارم عجب آب و رنگي از تنهايي سنگين شده روي سينهام افتاده است چون سينه قبر، سنگي از تنهايي هر گفته و ناگفته من مضرابيست برگردة تار چنگي از تنهايي از کار نيفتاد دمي ساعت بخت بي من ننواخت زنگي از تنهايي با کلک خيال مينگارم هر بار ماهي و شب و پلنگي از تنهايي دِل ميدهم و ميپرم و ميافتم در درة تارو تنگي از تنهايي نوميد شدم شتاب من بيهوده است اين دِل نرهد درنگي از تنهايي شد سهم من از ساقي ميخانه بخت پيمانة پُر شرنگي از تنهايي همراه نبودند رفيقان رفتند من ماندم و پاي لنگي از تنهايي من ماندم و نام من که ناکرده گنه آميخته شد به ننگي از تنهايي يک عُمر به دست و پا زدن بودم و بود در پشت سرم نهنگي از تنهايي از عهد شبـاب، بـازِ اقبالم بود در تيـررسِ تفنگي از تنهايي