کلبهاي را کاين چنين با کندن جان ساختم جاي آرامش نشد، افسوس، زندان ساختم خواستم بگريزم از دست پريشان خاطري خاطرم را بيشتر اما پريشان ساختم ساده لوحي بين، به بوي گندمي مردم فريب خويش را بازيچه اميال شيطان ساختم کودکانه فکر ميکردم، به پنداري غلط کهنه دردي را به داغي تازه درمان ساختم پيشر از اين شب و روزم تفاوت داشتند اين دورا، امروز، امّا تار و يکسان ساختم دِل پريشاني، پشيمانم ز کار خود شباب در سرم، آباد کردن بود، ويران ساختم