پرنده و قفس

← بازگشت به فهرست اشعار

چه غم که بسته ستم سد به راه پروازم که من پرنده ام و با قفس نمي‌سازم چو نيست غير خدا، لايق پرستيدن به جز به نام خدا مطلبي، نياغازم هزار حيله زد، امّا به بازيم نگرفت که من به کيد عدو خويش را نمي‌بازم به مکتبي که مرا درس عشقبازي داد به هيچ درس دگر غير از اين نپردازم بلند قامت و آزاده تر در اين دوران ز سرو نازِ اِرم باغهاي شيرازم من از تبار سواران و سربه دارانم به زير پاي ستم پيشه، سر نيندازم گذر به کوچة تاريخ مي‌کنم، و آنگاه ميان داعيه داران به خويش مي‌نازم به بوي ديدن زرديِ روي زشت عدو به گاه خوردن سيلي، به رُخ گل اندازم چه غم که دشنه به کف نيست، تا قلم باقيست به نام دولت دانش به جهل مي‌تازم در آسمان سخن، سير مي‌کنم، شب و روز شباب هستم و در شهر شعر، شهبازم