پرندة مهاجر

← بازگشت به فهرست اشعار

«به تمام کودکان آواره» تو را من اي پرنده، خوب مي دانم قفس تنگ است و زنگ کاروان کوچ اجباري بد آهنگ است سفر با کوله بار درد کن، از شهر بيدردان اگر چه آسمان شهر ديگر هم همين رنگ است به دنبال چه مي گردي، ميا از لانه ات بيرون که اين صلح مسلح، بي‌گمان آبستن جنگ است مبادا دل به عهد دل شکن ها خوش کني هرگز سران سرکش اين قوم را پاي خَرَد لنگ است مبادا پا برون بگذاري از اين کوله، باور کن سر راه تو، مين و مار و چاه و چاله و سنگ است فلک را گوش کر شد از صداي نالة انسان که اين انسان ستيزان را فقط کشتار، فرهنگ است ز بس آدم کشي آسان شده در پهنة گيتي که دامان بشر، امروز پُر از لکة ننگ است به شهر آرزوها ره نيابد آرزومندي که بُعد ره برون از مرز فکر و فهم و فرسنگ است اگر در اين جهان درد آشنا پيدا نمي گردد ز جور ناجوانمردان جبين ها پر ز آژنگ است جهان را سر به سر يک کورة آدم پزي بينم که در هر پادگاني، هيتلري فرمانده هنگ است رها کن کوچه را گرديدن و پف کن چراغت را که ديگر عرصه بر انسان و انسان يافتن تنگ است به هر جا دارها برپا شده، از جنس بيدادند سرِ بي سرپناهان بر سرِ هر دار، آونگ است دگر در گوش ها حرف حقيقت، جا نمي‌گيرد به قول مردم امروز اين گوشي پر از هنگ است به دوران شبابم کاش مي‌شد باز مي گشتم که اين دور و زمان، دوران نامردي و نيرنگ است به انگيزه مشاهدة تصوير کودکي بي گناه در کوله‌پشتي مادر مظلوم و بي پناه در حال فرار از خانه و کاشانه اي که بر اثر تهاجم غارتگران ديگر جايي براي ماندن و زيستن نبود و آواره شدن در مسير سرنوشتي دردناک و نامعلوم