روزي که بخت اين همه نامهربان نبود جز حرف وصل، حرف دگر در ميان نبود روزي که چتر زلف تو زد سايه بر سرم ابر غمم به سينه و سر سايبان نبود روزي که بود شوق رسيدن به ساحلت کشتي دِل شکسته و بيبادبان نبود روزي که مي شکفت گل خنده بر لبت خون جگر ز جوي دو چشمم روان نبود روزي که اي قناري زيبا، سرود وصل خواندي به گوشِ من، زِ جدايي نشان نبود روزي که ميگذشت دِل از کوچه باغ عشق نقشي زِ رَدِ پاي حضور خزان نبود روزي که آمدي چو بهاران به کوي من مـرغ دِلـم پـرندة بـيآشيان نبود روزي که در کنار تو ميرفت تا به شب در من نشان غصه و غم بيگمان نبود من بودم و تو بودي و دور شباب بود افسوس دور عشق و طرب جاودان نبود