پرندة بي‌آشيان

← بازگشت به فهرست اشعار

روزي که بخت اين همه نامهربان نبود جز حرف وصل، حرف دگر در ميان نبود روزي که چتر زلف تو زد سايه بر سرم ابر غمم به سينه و سر سايبان نبود روزي که بود شوق رسيدن به ساحلت کشتي دِل شکسته و بي‌بادبان نبود روزي که مي شکفت گل خنده بر لبت خون جگر ز جوي دو چشمم روان نبود روزي که اي قناري زيبا، سرود وصل خواندي به گوشِ من، زِ جدايي نشان نبود روزي که مي‌گذشت دِل از کوچه باغ عشق نقشي زِ رَدِ پاي حضور خزان نبود روزي که آمدي چو بهاران به کوي من مـرغ دِلـم پـرندة بـي‌آشيان نبود روزي که در کنار تو مي‌رفت تا به شب در من نشان غصه و غم بي‌گمان نبود من بودم و تو بودي و دور شباب بود افسوس دور عشق و طرب جاودان نبود