بودم، امّا بودنم، در پردة ابهام بود زندگاني در نگاهِ من، فقط يک نام بود در کتاب هستي من، يک سربي دردسر يک چگونه، يک چرا، يک حرف استفهام بود گر به ندرت گاه گاهي تک نسيمي ميوزيد بـر دِلم، از دِلبـري پـژواک يک پيـغام بود دير دانستم که در آن سو تـر از اين دستها پيش پايم، آن چه او ميگستراند، دام بود حاصل عُمري مدارا کـردنـم بـا ناکسان بهر طوف کعبـة غم، بستـن احـرام بـود بـذر عشق و عاشقي پـاشيدم، امّا در کويـر بر از اين باير زمين چيدن، خيالي خام بود آن چه بر من رفت و آن را راست ميپنداشتم چون به سنگ آمد سرم دريافتم اوهام بود دُور از دورِ جواني، بردن نام شباب بر دِل تنگم حضور سبز يک الهام بود