اگرم ز در برانند، هزار بار ديگر نکنم ز کوي دِلبر، هوس ديار ديگر چه غم ار که بار ديگر، به کرشمة نگاهي به دِل آن نگار نازم، بزند شرار ديگر بکُشندم ار به جُرم غم عشق و زنده گردم به جز عشق دِل نبندم به هواي کار ديگر به جز اين سه حرف، حرفي به لبم نمينشيند چو به جسم مردهام جان، بدمند بار ديگر به صفاي غم، که غير از سر زلف دِل ربايان سر خود نميسپارم، به طناب دار ديگر منم آن که غير خار غم عشق گلعذاران به دِلش ز هيچ گلشن، نخليده خار ديگر همه عُمر، جز غبار ره کوي دِلنوازان ننشسته بر سر من ز رهي غبار ديگر ز صحيفهها بشويم، همه جز حديث دِل را شود ار گشوده بر من درِ اختيار ديگر چو بهار روي خوبان، نکند گرهگشايي به دِل گرفته چنگي نزند، بهار ديگر چو به جز خدا نبينم، ز بلا، نگاهداري نکنم نگاه هرگز به نگاهدار ديگر من از اين سياه شبها، به خدا پناه بردم مگر او به من نمايد ره روزگار ديگر مگر او رسد، و گرنه به نجات خسته جانان نرسد در اين بيابان، خبر از سوار ديگر به جز آرزوي يک دم، رخ خوب يار ديدن به خدا قسم ندارم به دِل انتظار ديگر مگر از حديث حالم، خبري شد آشکارا که چنين به گوشم آمد ز طنين تار ديگر «منم آن قماربازي، ز ميان پاکبازان که نمانده هيچم، الّا، هوس قمار ديگر» ز جواني نديده به شباب، شهره گشتم زدهام به مستعاري، ره مستعار ديگر