ياد زندگاني

← بازگشت به فهرست اشعار

به کامم ريخت تا شهد لبت، شور جواني را کشيـدم پيش روي درد، سد لن‌تراني را از آن روزي که گشتم آشنا با گردش چشمت زدم با نقد جان، بر سينه سنگ لامکاني را توان ساختن با دوريت در من نبود، امّا اميد ديدنت مي‌داد، درس سخت جاني را به اين دِل بسته ام در پشت اين ديوار تنهائي که باز آيي و بزدايي غبار دِلگراني را زدم دِل را به توفان خيز درياي دو چشمانت تمام عُمر کردم، مشق اين بي‌بادباني را چه خواهد شد اگر چون سالهاي رفته از يادم به يادم آوري يک بار ديگر زندگاني را چه خواهد شد اگر با من دوباره مهربان گردي به پايان آوري دوران اين نامهرباني را چراغ طبع من کم سوي گشت و پير گرديدم تو برگردان به من، شور شباب و شعرخواني را