امروز دلم، هواي ديگر دارد ديوانه ندانم که چه در سر دارد اين مرغ زمينگير هوائي شده باز بيچاره غم شکستن پر دارد ساقي قضا بهر خُمار دل من اين بار ندانم چه به ساغر دارد افسانة اندوه به پايان نرسيد اين قصه سخنهاي مکّرر دارد اي سينه بسوز و با چنين سوز، بساز اي دل بتمرگ، عشق کيفر دارد اي مرگ تو همت کن و خيري برسان بودن چه براي من به جز شر دارد من ماندهام و چشم به در ماندة من چشمي که مدام، دامني تر دارد من ماندهام و آتش عشقي که مرا ميسوزد و ميسازد و باور دارد راهي به رهايي نتوان يافت که غم ديوار هزار تويِ بيدر دارد با کوچ شباب، مي شود ساية غم دست از سرِ بيپناه من بردارد در پاي رديف، گم کند قافيه را رنجم ندهد، راحتم بگذارد