ديگر، نه شور ماند و نه حالي براي من نه ميل ماندن و نه مجالي براي من اين زنده بودنم، به خدا زندگي نبود بودن نبود، غير وبالي براي من مرغان آرزو، همه پر باز کردهاند اکنون که ني پريست، نه بالي براي من کلک قضا به بوم خيالم کشيده است تصوير بيجواب سؤالي، براي من رو با چه رو به سوي رقيبان کنم که نيست ديگر نه جلوه اي، نه جمالي براي من يا رب چه شد که باز غزل هم نميکند در دشت عشق، صيد غزالي براي من ديريست تا که يک دم بي دردسر، شده است اميـد و آرزوي محالـي بـراي مـن آب از سر جزيرة چشمم گذشت و گشت اين سيب سرخ، ميوه کالي براي من چشمم به دست و تيغ طبيبان سپرده شد شد زخم چشم زنگ زوالي براي من در قاب خاطرات، غروب شباب بست نقش غبار رنگ خيالي، براي من کرج 26/1/1387 توضيح: اين غزل را زماني سرودم که بر اثر تشخيص نادرست يک پزشک فوق تخصص بيمارهاي چشم تحت عنوان عمل آب مرواريد مقداري از ديد چشم چپم از بين رفت اين عمل در روزهايي صورت گرفت که در اوج پريشان خاطري بودم.