خانهاي بود که ما هـر دو خرابـش کرديم عشق در ميزد و ما هـر دو جوابـش کرديم روزهايي که ز عُمر من و تو رفت ز دست بيثمر بود، ولي عُمر حسابش کرديم دوستي، سـاحل دريـاچة خوشبختي بود ما ندانستـه مبدّل بـه سـرابش کـرديم زنـدگي را نسـروديم، به هر بيت و غزل غم سروديم بـه صـد برگ و کتابش کرديم فارغ از فلسفة خلقت پروانه و شمع سوختن رسم بدي بود که بابش کرديم عشـق نقش عجبـي داشت که ما بـيخبران به فريـب هـوسي، نقـش بر آبـش کرديم پيـر غم خستـه شـده از پيـروي بيحدّ ما ما دميديم در او جـان و شبابش کرديم