کنون کافکندهاي برگردنم از عشق زنجيري چرا جانم به قربانت سراغ از من نميگيري محبتهاي من را ميکني انکار و ميداني که جز دِل بر تو بستن، نيست در من هيچ تقصيري نميافتاد سر در زير پاي دِل به آساني نميداد ار خداي حسن بر دست تو، شمشيري نيايد آن شبي، کان شب به خواب من نيايي تو بياروزي به ديدارم، به خوابم باش، تعبيري نبودن سخت شيرينتر ز بودن بيتو ميباشد تو در قلبم هميشه هستي و هرگز نميميري از آن روزي مقيم خانة چشم ترم گشتي که زد برق نگاه ناگهانت بر دِلم تيري به پايت ريختم، پا تا به سر، نقد جواني را رهايم ميکني بهر چه در هنگامة پيري به کنجي مينشينم، در به روي خويش ميبندم اگر باور کنم دنياي من، از ديدنم سيري مگو شبهاي شيرين شبابت بر نميگردد مخواه از بهر من جز زندگي با عشق تقديري