تشنهام، امّا نشان آب را گم کردهام رد پاي اختر ره ياب را گم کردهام همسفر با کاروان، در کوچگاه يادها پاي در بند خيالم، خواب را گم کردهام گردش چشمي، به گرداب جنونم ميکشد راه ره گم کردن گرداب را گم کردهام در شبي تاريک و طولانيتر از روز فراق دامن دشت و گل مهتاب را گم کردهام فرصتي ديگر نميماند، نماز عشق را در شبستاني که من محراب را گم کردهام در دِل طوفان درياي نگاهي موج زن بادبان اين دِل بيتاب را گم کردهام هر چه ميگردم، نميبينم نشاني از شباب آن گران قيمت طلاي ناب را گم کردهام