پر زدن را دوست دارم، رخصت پرواز نيست پير دير عشقم، اما در به رويم باز نيست روزگاري خسرو شيرين شکاران بودهام گوش فرهاد دِلم بيگانه با اين راز نيست در گلوي نغمه خوانم استخوان بشکسته است ديگر آثاري از آن آوازه و آواز نيست آه اي ناخوانده مهمان دست بردار از دِلم آخر اين ديباچة غم را سرِآغاز نيست زخمة چنگ نکيسا هم، به چشمانت قسم روح بخش جسم غم فرسودة اين ساز نيست تا بگيرد دست اين پير ز پا افتاده را در توان عشق هم حتّي دگر اعجاز نيست اي بهاري چهره بگذارم به حال خويشتن با خزان خو کردهاي چون من کَسي دمساز نيست ياد ايامي که ميگفتم به ديدارت بهشت بـا صفـاتر از شب رؤيـايي اهواز نيست ساعتي با من نشستي، سالها از آن گذشت سالها دِلواپسي را فرصت ابراز نيست گر نبخشد بر دِلم الهام چشم آبيت در جهان، سيط غزلهايم طنين انداز نيست مردم شهر تو با دنياي من بيگانهاند عشق را اينجا مجال عرضه و ابراز نيست بانگ قايقراني از رودي نميآيد به گوش ساحل اينجا بستر گلبوتههاي ناز نيست اي غزال وحشي دشت غزلهاي دِلم اين شباب آن شاعر شوخ غزل پرداز نيست او دِل خود را به نخلستان ساحل بسته است ياد باد آن روزگاران را، کرج اهواز نيست کرج 26/5/1376