سوختم، اين سوختن امّا سزاوارم نبود آه سرد و اشک سوزان، مزد ايثارم نبود صادقانه، باصفاي دِل، تمام خويش را بر سر بازار بردم، کس خريدارم نبود دستي از آنان که سر در پايشان انداختم روز از پاي اوفتادنها نگهدارم نبود آنچه من در آستين ميپروراندم، مار بود آن که گل مي گفتمش در پاي جز خارم نبود آن که درد دوريش برگردة دِل داشتم در دِل بيدرد او ميلي به ديدارم نبود در جواني يار ناياران به جان و دِل شدم روز پيري هيچ کس زان ناکسان يارم نبود ريختم در پايشان، نقد شباب خويش را مهرشان، افسوس گرمي بخش بازارم نبود تو نه آني که تو را چشم من آن روز بديد و به ديدار تو مرغ دِلم از سينه پريد تو نه آني که مرا با نگهي بُرد زِ من و به دنبال خود آنجا که دِلش خواست کشيد تو نه آني که شب و روز به خود ميگفتم اين همانست که دِل در پي او ميگرديد تو نه آني که ز لبهاي قشنگش شب و روز گوش من زمزمة عشق زِ هر گوشه شنيد تو دگر نيستي آن ماه مسيحا نفسي که مرا جان به دم گرم بر اندام، دميد تو نه آني که به هنگام پريشاني من گريه ميکرد، وَ با خندة من ميخنديد تو چه زود از تو جدا گشتي و تبديل شدي به کَسي کز ستمش جان به لب من برسيد دِل به دست تو سپردم، به تو رو آوردم حيف کز دست تو جز خار به پايم نخليد خسته گشتم به خدا خسته، خيال تو بس است طاقت از جور تو شد طاق و گريبان بدريد کاشکي عقربة ساعت هستي، سي سال بر خلاف جهت گردش خود، ميچرخيد تو نه آني و نه اين، هرکه که ميخواهي باش مرغ در بند تو زد بال و ز دام تو پريد سفر آغاز چنان کرد، پرستوي شباب که نداني تو، که کي رفت و کجا پر بکشيد