ناقوس نگاه

← بازگشت به فهرست اشعار

بي تو از عشق نه مي‌گويم و نه مي‌دانم دم اگر مي‌زنم از عشق، تو را مي‌خوانم تا چراغ شب من، شمع خيال خوش تست شعر مي‌گويم و در بزم غزل مي مانم عشق اگر سر به کف پاي دل انداختن است يا به تعبير دگر، سوختن و ساختن است عشق اگر بارش اشک است و اگر زايش آه آن قماريست که بُردش همه در باختن است کاش بر گلشن عشاق خزان راه نداشت شهر دلباختگان يک شب بي ماه نداشت کاش اوراقِ پريشان لغت‌نامة عشق اثر از واژة اشک و خبر از آه نداشت کاش يا بخت، ترّحم به غرورم مي‌کرد يا که ناديدنت از ياد تو، دورم مي‌کرد آتش عشق، ندارد سرِ خاموشي، کاش گذر عمر طبيبانه، صبورم مي‌کرد کاش بينِ من و تو، لحظة ديدار نبود يا که عشق از پس اين حادثه، در کار نبود اگر آن روز به مهرِ تو نمي‌بستم دل به دل امروز، مرا اين همه غم، بار نبود عشق شد برق دو چشمان تو و کورم کرد اختيارم بگرفت از کف و مجبورم کرد گرچه سوداي پريدن به سرم بود، ولي صيد او گشتم و تيرم زد و در تورم کرد عشق چين و شکنِ گيسوي پرتاب تو شد عطش بوسه زدن بر لب پر آب تو شد عشق در خلوت شبهاي خيال آلودم رهزن خواب من و اختر ره ياب تو شد غمزه و ناز تو، باعشق تباني کردند آنچه را با دل من، دانم و داني کردند قفل در را بشکستند و دلم را بردند بسکه پشت سرِ هم نامه پراني کردند من خراب تو شدم، عشق تو، آبادم کرد بستنِ دل به تو از قيد تن آزادم کرد گر زدم دل به دل صخره و بر سينة سنگ عشق با خندة شيرين تو، فرهادم کرد عشق شد نامه بر و نامه بيارِ نگهت عشق‌ شد زير و بم سيم سه تارِ نگهت عشق در از قفس سينة تنگم بگشود کاين چنين مرغ دلم گشت شکار نگهت اقيانوسِ نه آرام، دو چشمان تواند ساحلِ سبز، دو تا گونة خندانِ تواند نخل‌هائيکه نسيم از سرشان مي‌گذرد در کمرگاه نگاهت، صف مژگان تواند عشق مي‌خواست که پر باز گشايد، بپرد و به رقص آيد و با رقص دل و دين ببرد تا شود کامروا، هيچ جز اين چاره نداشت که نياز آورد و نازِ تنت را بخرد باز با ديدن تو، خاطره‌ها زنده شدند يادها، باز زِ سر، هوش رُباينده شدند باز شد باز گلي بر سرِ هر شاخه و باز روز و شب‌هاي من از عطر گل، آکنده شدند عشق مي‌خواست به گل طعنه زند، بويت کرد جاي تا جلوه کند، در رُخ دلجويت کرد عشق چون فکر پريشان شدنم داشت به سر دست در کارِ پريشاني گيسويت کرد عشق شد ساية افتاده به زير لب تو تا کند روز مرا، آينه‌دار شب تو زار شد کار من آندم، که قرين گرديدند قمر روي تو و زلف کج عقرب تو گر به يک بوسه، لبت کار مرا ساخته بود عشق بر روي لبان تو، گل انداخته بود طاس،در دست همان بود که نامش، عشق است بي سبب نيست، دلم قافيه را باخته بود عشق زد خيمه و در کنج لبانت جا کرد شد گل بوسه و لبهاي مرا، پيدا کرد تا شميمِ خوش آن گل، به مشامم برسيد پيش چشم دگران، مشت دلم را وا کرد چه غم ار دولت دل، خانه خرابم کرده است يا که معشوقِ جفا پيشه، جوابم کرده است شعر، شکرانة عشق است، که مي‌پردازم در گذرگاهِ زمان، عشق شبابم کرده است چشمان من است و غم محسوس نگاهت شعر است و شب و شعلة فانوس نگاهت دور از تو به جُز گرية جانسوز چه دارم با خاطرة خندة ملموسِ نگاهت در کُنج کليساي دلم، شور بپا کرد بانگي که بلند است زِ ناقوس نگاهت تا چشم من افتاد به چشمان تو، گرديد پير خَرَدم سُخرة سالوس نگاهت هستي من سوخته دل، رفت به تاراج در حجم هجوم سپه روس نگاهت بگذار که تا گردِ غم از دل بتکانم يک بار دگر با پر طاووس نگاهت مگذار شود سوزِ سُرِنايِ دل من آتش زنة کاخ کراسوس نگاهت چون شاخة خشکيده، ز پا تا به سرم سوخت در آتش برخاسته از بوس نگاهت مي ترسم از آن لحظة شومي که شود محو ديدار من از صفحة لاروس نگاهت درياي دو چشم تو کشانده است، دلمرا در پيچ و خم جادة چالوس نگاهت غم نيست اگر قافيه تنگ است، نگارم سستي نپذيرد، پيِ مرصوص نگاهت تکرار شود شور شبابم به تناسخ در سينة خاکستر ققنوس نگاهت