شور پروازم به سر افتاده، امّا پر ندارم تا به پرواز دگر هم، فرصت ديگر ندارم گيرم اکنون باز بگشايند، درهاي قفس را ناي پا بيرون نهادن نيز از اين در ندارم بسکه بر سنگ آمدم سر زين سپس تا واپسين دم جز هواي يک دم بيدردسر، در سر ندارم خسته از تکرار بيحاصل چنان هستم که ديگر داستاني جز حديث درد، در دفتر ندارم بر دِلم مانده است داغ غنچه اي با نام نسرين حاصل اين داغ را، در سينه جز آذر ندارم من که عُمري شمع جمع باده نوشان بودم، اکنون راه با ميخانه و با ساقي و ساغر ندارم در حقيقت غير نامي از شبابم نيست باقي گرچه خود اين نام را بر خويشتن باور ندارم