نا آشنا

← بازگشت به فهرست اشعار

بود با احساسم امّا آشنا هرگز نبود از کمند خودستايي‌ها رها هرگز نبود با تمام نفرتش از جمع دِلخواهان من از دِلازارن من امّا جدا هرگز نبود زخم‌ها زد با زبان نيش دارش بر دِلم لحظه‌اي در بند درمان و دوا هرگز نبود از حديث بودن و با مهرورزي زيستن آنچه مي‌فرمود غير از ادعا هرگز نبود بارها بهر رها گرديدن از بُن بست‌ها دست پيمان داد، پابند وفا هرگز نبود تا به جُرم بي گنه بودن، گنه کارم کند از خدا مي‌گفت، امّا با خدا هرگز نبود نا رفيق نيمه راه خويش را نشناختم با من او از ابتدا تا انتها، هرگز نبود زير سقف آشيان سرد و ابر آلودمان با وجودِ سعي بسيارم، صفا هرگز نبود بار اندوهم، وبال گردن تقدير نيست آنچه آمد بر سرم، کار قضا، هرگز نبود تلخ شد در کام من شيريني شور شباب اين چنين با غم به سر بردن، سزا هرگز نبود