ميعادگاه

← بازگشت به فهرست اشعار

به خاطر روزهاي رفته را چون باز مي‌آرم دِلم مي‌گيرد و خون جاي اشک از ديده مي‌بارم چه آسان گنج بخت آورد شادي رفت از دستم چه جانفرسا، کنون در بند ناکامي، گرفتارم تو بودي و من و شهري پُر از ميعادگاه ما چگونه جاي پاهاي تو اکنون پاي بگذارم به يادت هست مي‌گفتي که هستم با تو تا هستم به يادت هست مي‌گفتي تو را، تنها تو را دارم به يادم هست روزي کز برم با قهر مي‌رفتي شتابان روز ديگر مي‌شدي مشتاق ديدارم دِلم با خوي تندت خو گرفت، آهسته آهسته گرفتارت چو گرديدم، گـره افتـاد در کارم تو با من سخت پيوستي و آسان ترک من کردي رفيق نيمه راهِ من، به حال خويش بگذارم کشيدم آنچه بايد مي‌کشيدم، از جفاي تو به ديدارم ميا ديگر، مده زين بيش، آزارم چرا هر جا که هستم، پيش چشمم، سبز مي‌گردي نمي‌خواهم تو را ديگر ببينم، از تو بيزارم نمي‌دوزم دگر، بر جادة وصلت، نگاهم را بـه دِل بـذر اميـد بازگشتت را نمـي‌کارم تو پاشيدي ز هم بزم شباب و شور و حالم را نمي‌خواهم تو را ديگر به ياد خويش بسپارم و به من هيچ نگفتي زِ جدا گرديدن اي گل ناز، مکن باز گرفتار مرا با همين حال خوشم، بگذر و بگذار مرا در دِلم بود، نگيرم زِ تو ديگر خبري مکن از آنچه که رفته است، خبردار مرا کاش روزي که گرفتار تو مي‌گرديدم يار من مي‌شدي و يارِ تو، مي‌گرديدم سد نمي‌کرد، ره عقل مرا، رهزن عشق اگه از عاقبت کار تو، مي‌گرديدم دفتر شعرِ مرا، عشق تو آغاز نمود دَم گرم تو، لبم را به سخن باز نمود شِکرافشانيت اي، ماه صفاهاني من دِل پريشانترم از، حافظ شيراز نمود بي‌غم از غصة انگشت نما گرديدن بي‌خيال از هدفِ تير بلا گرديدن تنگِ آغوش من افتاده به گوشم زِ وفا گفتي و هيچ نگفتي، زِ جدا گرديدن همة حرف تو اين بود، که يارت هستم تا نفس دارم و داري به کنارت هستم خُم عشق توام، از جوش نخواهم افتاد مي آماده پي دفعِ خمارت هستم سينة شهر، پر از خاطره‌هاي من و تست گوش هر کوچة آن، پر ز صداي من و تست در خيابان و بيابان و در و دشت و دمن همه جا پر ز نشان رد پاي من و تست تو هماني، که مرا تکيه‌گهت، مي‌خواندي دِل به دنبال هواي دِل من مي‌راندي تو هماني که سرِ وقتِ قرارِ من و تو سرِ ره منتظرِ آمدنم، مي‌ماندي من همانم که تو مي رفتي و من مي‌ماندم وقت رفتن، نگهم را ز پيت مي راندم هم نفس با نفسِ ثانيه‌ها، از ته دِل پاي ديوار، دُعا پشت سرت مي‌خواندم دست در دست، به هر گوشه، سفر مي‌کرديم از پُلِ روز و مه و سال، گذر مي‌کرديم تا بمانيم کنار هم و با هم باشيم همه را غير خدا، دست به سر مي‌کرديم دَردم اين بود که غم را ز دِلت دور کنم بزم لبخند به لبهاي تو را، جور کنم شبِ تا لحظة ديدارِ دگر بارِ تو را زير فانوس خيال تو، پر از نور کنم سعيت اين بود دِلم را به سخن نرم کني و به هر حيله مرا، غافل و سرگرم کني کاش مي‌شد زِ پس پردة نيرنگ و ريا به در آيي و نه از من زِ خودت شرم کني تو نه دنبال حقيقت، نه مجازت بودي نه در اندوه قضا رفت نمازت بودي عشق در باور تو، جز هوسي بيش نبود تو در اين کار پي رفعِ نيازت بودي من غافل به خطا چشم به ساحل بستم موج بودم که از آغاز سفر بشکستم غرق در سينة توفان شدنم را ديدي دست و پا مي‌زدم، امّا نگرفتي دستم گرچه انکار خطا بهر تو بس آسان است باورت باد، که اين خط، نه خطِ پايان است به حريم حَرَم، کعبه رسيدن هيهات کاين رهي را که تو رفتي رهِ ترکستان است جاي انکار نمانده است، فراموش کنيم با خيال من و تو دست در آغوش، کنيم روز مرگ است، نه ميلاد، همان به، من و تو شمع‌ها را همه پُف کرده و خاموش کنيم تو براي من و دِل، خواب و خيالي بودي رنگ و رو باخته‌اي، نقش محالي بودي از تو بر گوش دِلم هيچ جوابي نرسيد باورم گشت، که خط خورده سئوالي بودي قطره‌اي ديگر از آن کهنه شرابت ندهم گر بسوزي زِ عطش در بَرَم، آبت ندهم اگر از غصه و غم، پير و زمينگير شوي راه در بزم دِل انگيز شبابت ندهم