من و دِل

← بازگشت به فهرست اشعار

باز هم شب شد و افکار پريشان آمد به لبم باز، ز بي‌حوصلگي، جان آمد دِل پاسا شده‌ام، سفرة خود را بگشا داغ در مي‌زند، انگار که مهمان آمد سيل بنيان کني، از رهگذر خاطره‌ها پي تخريب منِ بي‌سـر و سـامـان آمـد آسمان دِل سودا زده‌ام باز گرفت ابر چشمان من ابـري شد و بـاران آمـد در حصار قفسي تنگ، ميان من و دِل هر چه جز قصة غم بود به پايان آمد در نگاه من دِلخسته، ز بي هم نفسي خانه، تاريک تر از خلوت زندان آمد پيـري و معرکة سختي ايـام رسيد دور شيرين شبابم، به سـر آسـان آمد