مست پيمانة جهل

← بازگشت به فهرست اشعار

تو از زن بودن اي زن جز جفاکاري نمي‌داني تو را من يار مي‌دانستم و ياري نمي‌داني ندانم در کجا تحصيل دانش کرده‌اي، کاين‌سان ز ترکيبات دِل، غير از دِلازاري نمي‌داني تو را آرامش و آسايش و راحت، نمي‌سازد تو بودن را به جز با خفت و خواري نمي‌داني سيه مست آن چنان از بادة پيمانة جهلي که فرقي بين بيهوشي و هشياري نمي‌داني ز بس روحت عجين با عقده و کمبود گرديد است که اين آفات را آيات بيماري نمي‌داني زِ رندي دم مزن، رِندي بُوَد آيين عياران تو آن رندي که راه و رسم عياري نمي‌داني ز پُل بگذشته را بيمي نباشد از ملامت‌ها از اين رو تيغ تيز طعنه را کاري نمي‌داني دريغا دير فهميدم، تو ناروزن، زِ زن بودن به غير از رسم دَلالانِ بازاري نمي‌داني تو را الگوست در هستي عروسکهاي پوشالي تعجب نيست گر غير از سبکساري نمي‌داني چنان افتاده‌اي در دام خودبيني و خودخواهي که ديگر چارة اين درد ناچاري نمي‌داني هنر در آبروداريست در بين زنان، امّا تو راه و رسم حفظ آبروداري نمي‌داني دم از نقش آفريني مي زدي، ديدم به چشم خود نشان از هيچ نقشي جز گرفتاري نمي‌داني تو خود را کرده‌اي آماج رگبار ملالت‌ها تو فهم حُسن عار و قبح بي‌عاري نمي‌داني اگر انکار داري، مار و عقرب بودن خود را چرا چون مار و عقرب غير جراري نمي‌داني تمام عشق خود را ريختم در پاي تو، دردا نمک نشناسي و حق نمک خواري نمي‌داني شبابت طي شد و پيري و مَرگت درکمين باشد تو راکد، رود ماه و سال را جاري نمي‌داني