مُزد احساس

← بازگشت به فهرست اشعار

آن چه از روز ازل بر من و دِل ارزانيست قصة درد گران و غم بي‌درمانيست آنچه تا هستم و تا هست فرا روي من است روز تاريکتر از موي شب ظلمانيست نه دِلم خوش به عروسي و نه غمگين به عزاست اين زبان بسته به هر در که رود قربانيست همه رفتند به راه خود و تنها شده‌ام سهمم از جمع پريشان شدگان حيرانيست کاش دِلسنگ ز مادر به جهان مي‌زادم مُزد احساس، ستم ديدن و سرگردانيست بي‌سبب نيست اگر ميل به خواندن نکند آن قناري که به پهناي قفس زندانيست به چه اميد بمانم، به چه دِل خوش بکنم من که درياي خيالم همه شب طوفانيست در پس گرية بسيار، سترون شده است ابر چشمم که پر از حسرت بي‌بارانيست «زندگي کردن من، مردن تدريجي، بود» مي‌برم رشک بر آن مرده که مرگش آنيست بي‌وفا يار، سراغي ِز من امروز بگير دِل به فردا نتوان بست، که دنيا فانيست گفته بودند، به سالي، شب يلدايي هست بخت بد بين که مرا شب همه شب طولانيست عُمرم از دست ندانسته به پاي دگران رفت و اکنون به دِلم حسرت آن نادانيست اي جواني، تو کجايي که ببيني، امروز پيـري و غائلـة بـي‌سـرو بي‌سـامانيست کودکي طي شد و افسانة ايام شباب زير خاکستري از خاطره‌ها، پنهانيست