هرچه بادا باد بالا ميکشم اين جام را قفل، بر در ميزنم دکان ننگ و نام را ناز پرورد نسيم باغ و بستان نيستم مرغ دست آموز دردم، دوست دارم دام را تا نفس باقي است، بيرون ميکشم از گوش دِل پندهاي، عافيت انديش، عقل خام را هرچه بادا باد، با او دِل به دريا ميزنم ميشکافم سينة امواج نا آرام را بُرد با بازنده باشد در قمار زندگي ميدهم دِل را و ميگيرم زِ دِلبر، کام را با شش و پنجي، خَرَد را نيز ششدر ميکنم ميکنم مبهوتِ رَقصِ طاس، خاص و عام را در طريق عشق، شرط عقل، جز اوهام نيست ميزنم آتش ز سر تا پاي، اين اوهام را من که صاحب نامتر، از شيخ صنعان نيستم مينهم از مرز رسوايي فراتر گام را ميروم تا دير عشق، از مسجد الاقصاي عقل برخي زناربندان ميکنم، احرام را هرچه بادا باد، بيصبرانه با شور شباب ميکشم پيرانه سر، تصوير تشت و بام را