مرز جنون

← بازگشت به فهرست اشعار

دِل آن نيست، که آسان، زِ تو دِل بردارم دِل اگر از تو بگيرم، به کِه دِل بسپارم در نبودِ تو، مرا ناي غزلخواني نيست منم آن ابر، که با بودنِ تو، مي‌بارم زندگي با تو به کامِ دِلِ من مي‌گردد بي تو از گردش دور گذران، بيزارم نگذارم سرِ خود، گر به سرِ سينة تو به فداي سرِ تو، سر، به کجا بگذارم تو که از حال دِلِ عاشق من، باخبري مي‌دهي بهرِ چه تا مرز جنون آزارم دانم اين را، که نداري سرِ همراهي من ناصبورانه، ترا، منتظرِ ديدارم اگر اي ماه زمين‌گرد، زِ ره برگردي گل صد بوسه، به زير قدمت، مي‌کارم جاي خالي تو پيداست، به جان تو قسم بي تو از بردن اين بار نفس، ناچارم ناسخ قصة مجنون شود افسانة من کو به صحرا زد و من در قفسِ ديوارم قول شاعر «تو چناني که به هنگام وداع رشکم آيد که ترا، من به خدا بسپارم» گذر عُمر، نزد ره به شبابم شيرين دوري روي تو افکند، گره، در کارم