محکوم تکرار

← بازگشت به فهرست اشعار

ابريم، امّا، نمي‌دانم نمي‌بارم چرا حاصلي جز غم ندارد، هرچه مي‌کارم چرا با همه ناسازگاريهاي هستي، ساختم ساختم، مي‌سازم امّا زير آوارم چرا چون تمام سالهاي با تباهي طي شده باختن را، باز هم محکوم تکرارم چرا شمع طبع سرکشم را، خستگي خاموش کرد شعر هم ديگر نمي‌آيد، به ديدارم چرا عرضه کردم با صفاي دِل، تمام خويش را در سيه بازار هستي، بي خريدارم چرا هيچ دستي با محبت، در به رويم وا نکرد همنفس با سايه‌هاي سرد ديوارم چرا بر دوراهي، راه و چاه چاره را گم کرده‌ام در قبول هر چه بادا باد، ناچارم چرا برگ ريزان شباب و شور و حال خويش را شاهد حسرت نصيب بزم تکرارم چرا