همراه نبـود، همسفـر بـا من بود نشناختمش، ز بس که صاحب فن بود با ساده دِلي، دوست خطابش کردم افسوس که او، با من و دِل دشمن بود مجنون شدنم به شـوق ليلا شدنش کوبيـدن آب سـرد، در هـاون بود من بستم و او نبست دِل بر دِل من زيرا سخن از آينه و آهن بود بزم طرب و بساط همراهي را از ره نرسيده، فکر برچيدن بود با او دمي اَر به عيش و شادي ميرفت دنبالة دم هاي دگر، شيـون بود با آن همه آرامش من، رام نشـد مافـوق تصـوّرات من، توسن بـود من ديده به فرودين ديگر بستم صد حيف که او، آينة بهمن بود او را که خداي عشق خود ميخواندم ديـدم به تمـام قـامت، اهريمـن بود مردانگيـم را بـه پشيـزي، نخريـد بـيعاطفه، زن نبـود، نـاروزن بـود دم پيـش رُخم زِ راستـگويي ميزد استاد دروغ در قفـا گفتـن بود با دِل شکنـي، در دِل بيکينـة من سرگرم به بذر کينـه پاشيـدن بود احساس و وفا و عشـق و ايثـارِ مرا در بند به روي خـود نيـاوردن بود چون کودکِ نابالغ و نـوپا و شـرور هر روز به يک بهانه، آبستن بود با حرف، دِل مرا پُر از خـون ميکرد فکـرش، همـه داد من در آوردن بود افسـوس که دير ديده بگشودم من اين تيرگي از اول شب، روشن بود در خانة من، قرار و آرام نداشت کولي صفتانه، فکر کوچيدن بود گفتم که گُل است و ميل گلشن دارد دريافتم ايـده آل او گُلخـن بـود ميگفت، هنرمنـدم و تنهـا هنـرش از درس وفـا، هيـچ ندانستـن بود ميگفت که ماه جمعم و ميديدم سوسوي چراغ ريزي از روزن بود دَم از همه چيز ميزد و هيچ نداشت ديوانة گِردِ خويش گرديدن بود در محضر غير و آشنا، شيوة او يک سو نگري و خود نماياندن بود پا تا به سر عقده بود، آري عقده خروار نبود عقده اش، خرمن بود کمبود چنان داشت، که بر قامت او پوسيده پلاس عقده، پيراهن بود بر هر که ميشناخت، عيبي ميبست گر تُرک ختا و گر بت ارمن بود با نيش زبان تند و تلخش، همه را يک ريز به دنبال دِل آزردن بود در بين غريب و آشنا، نيز، نبود آن کس که ز دست او به خود ايمن بود حتّي به ره سايه و همساية خود با فکر تباه خويش، دام افکن بود از خوي بدش به آنکه او را ميخواست شد آنچه نصيب، خونِ دِل خوردن بود گور همه را، کنده تصوّر ميکرد دربارة خويش مُنکِر مردن بود بيماري لاعلاج آن عهد شکن خود ديدن و غير خويش ناديدن بود در حق غريب و آشنا، رحم نداشت آتش زن و آتش زنه و دامن بود ديوانه صفت، جنون خودخواهي داشت دِلباختة به خويش باليدن بود ميگفت که در کار هنر، کوهم من بيچاره ندانست، کم از ارزن بود با پرده دري، براي لب بستنِ من فرياد کشيدنش، نخ و سوزن بود او مهر و وفا و عشق و احساس نداشت او روح نداشت، پاي تا سر، تن بود زان مادر مکر، بيش از اين بايد گفت امّا چه کنم، زبان من الکن بود بي غم زِ غمِ شباب شد، پيرمکرد نامردميش، عجيب، مردافکن بود