به چشمت، چشم در راهم که برگردي و باز آيي بساط قهر را از هم فروپاشي، به ناز آيي دِلم کانون آتش گشته، بيتو سخت ميسوزم نشاني تا فرو از قلبم اين سوز و گداز آيي به درگاه خدا رو کردهام، از روي ناچاري خدا قسمت کند بيچارگان را چاره ساز آيي دِلم خون شد زِ دِلتنگي، در اين زندان در بسته به رويم تا شود از شادماني در فراز آيي تو درياي مني، من ماهي افتاده بر خاکم چو مي داني که دارم من به ديدارت، نياز آيي نماز من قضا شد، بينگاه راز ناک تو بخوانم تا به زير طاق ابرويت، نماز آيي چو دوران شبابم، دور غم کوتاه ميگردد در اين پيرانه سر گر زان ره دور و دراز آيي