هم وطن، توفان سواري نيست مانا، غم مخور بيگمان ما را به ساحل ميرسد پا، غم مخور اين بلا از هر دري وز هر کجا نازل شده است با درنگي رنگ ميبازد در اينجا، غم مخور اين مهاجم را ز ميدان، ما به در خواهيم کرد خويش را آماده گردان بهر هيجا، غم مخور چون هميشه باز هم با پايداري ميکنيم ما در اين هنگام، يک هنگامه برپا، غم مخور تا سپاهي از پرستاران به صف استادهاند نيست اين دشمن حريف رزم با ما، غم مخور وين پزشکاني که جان بر کف به ميدان آمدند هر يکي ز ايشان بود يک پورسينا، غم مخور چارهاي جز پايداري نيست، بايد ايستاد سرخوش و سبز و سترگ و سرو آسا، غم مخور علم، در حالِ گذر کردن از اين بُن بست هاست حلقة مفقوده خواهد گشت، پيدا، غم مخور هفت خوانهاي بلا را پشت سر بگذاشتيم سدّ راهِ ما نگردد سنگ خارا، غم مخور زين بلاي تلختر از زهرِ اهريمن مترس سايه دارد تا به سر، ما را اهورا، غم مخور بگذرد اين نيز هم، گر چند روزي ميکنيم با چنين مهمان ناخوانده، مدارا، غم مخور در دل مهر آشناي ما، دوباره ميشود آتشِ آذرگشسب عشق، برپا، غم مخور اين زمستان را، بهاري سبز باشد در کمين غم ندارد تاب رويارويي ما، غم مخور بُرد را تلقين به خود کن، دم مزن از باختن آه را هرگز مکن با ناله سودا، غم مخور هر شب تاريک را يک روز روشن، درپي است اين بُوَد تا بوده راه و رسم دنيا، غم مخور ميزند سر آفتاب از پشت اين ابر سياه سور و سات عيش ميگردد مهيّا، غم مخور موج خيز خندة مستانة ما، از ثَري بار ديگر مي کشد سرتا ثريا، غم مخور تا ابد يوسف نمي ماند به زندان، صبر کن بر مراد دل رسد، آخر زليخا، غم مخور مي شود شيرين به ضرب تيشه، کام کوهکن ميرسد مجنون سرگردان به ليلا، غم مخور عيد در راه است، پُرکُن ساغرِ اميد را لب بنه از شوق بر لبهاي مينا، غم مخور روز را در خانههاي گرم خود، نو ميکنيم ميشود نوروز، بيش از پيش زيبا، غم مخور سيزده را باز با شادي به در خواهيم کرد دست افشان، پاي کوبان، گرم و گيرا، غم مخور فرصت سير و سفر، بار دگر پيدا شود عمر اگر گم شد نخواهد گشت پيدا، غم مخور مي شود رخت سفر را وقت ديگر ساز کرد ميرسد هنگام گلگشت و تماشا، غم مخور چتر گل بر سر کشد، بار ديگر، مرغ چمن لاله خواهد کرد از نو خيمه برپا، غم مخور مثل دوران گذشته باز با تحويل سال ميدمد تو شمال در کُرنا و سرنا، غم مخور سبزه سر بر ميکشد از خاک حاصل خيز ما ابر شادي زاي ايران نيست نازا، غم مخور شهر اگر امروز شد خاموش، فردا ميشود باز هم آن شهرِ پر شور و تماشا، غم مخور باز هم دنيا به کام دانش اندوزان شود ميشود درها به روي عاشقان وا، غم مخور از صداي پرطنين پاي دانشگاهيان شور برپا ميشود امروز و فردا، غم مخور بار ديگر شادي و شور و نشاط کودکان خنده آرد بر لب مامان و بابا، غم مخور با شکيبا بودن خود باز هم خواهيم ديد کوچههاي شهر را شاد و فرحزا، غم مخور باز از بازارهاي بسته، در وا ميشود عرضه کم ميآورد باز از تقاضا، غم مخور بار ديگر از مسافر، جادهها پُر ميشود ميشود در باز از مهمانسراها، غم مخور چون سر زلف پريشان گشتهاي در دست باد ساية سيمين بران افتد به صحرا، غم مخور باز هم بين جنوب گرم پل خواهيم بست تا شمالِ سبزِ سر بر دوشِ دريا، غم مخور ميتوان از جادة رؤيايي چالوس رفت سوي شاليزارهاي شادي افزا، غم مخور باز با بار سفر بستن به سوي اصفهان ميتوان نصف جهان را ديد آنجا، غم مخور باز هم در چهار باغش زندگي از سر گرفت ياد دوران کهن را کرد احيا، غم مخور گردشي ديگر در آن دوران بيبرگشت کرد ساغري زد از شراب ناب جلفا، غم مخور رفت تا شيراز و از دروازة قرآن گذشت زائر شيخ اجل شد درمُصلا، غم مخور ز آب رکناباد و باد خوش نسيمش باز هم خيمه عيش و طرب را کرد برپا، غم مخور بر مزار حافظ شيرين سخن فالي گرفت يوسف گمگشته را بنمود پيدا، غم مخور فرصت ديدار کرمان، باز پيدا ميشود با کريمان ميکند دنيا مدارا، غم مخور ميتوان نو کرد در بم ياد ارگ کهنه را نخلها را خم به زير بار خرّما، غم مخور مي توان سوي خراسان رفت و خاطر را نمُود از شميم خاک خوش بويش مطّرا، غم مخور در حريم بارگاه قدسيش خود را کشيد با طناب عشق از پايين به بالا، غم مخور تربت خيام را در شهر نيشابور ديد کرد، در از طبلة عطار آن وا، غم مخور ديد آن سوتر کمالالملک بَر بوم خيال ساحرانه ميکشد نقشي فريبا، غم مخور باورت باد از پس امروزه دردآلود، هست با سلامت موسم ديدار فردا، غم مخور باز هم در بوستان عشق، چون طبع شباب غنچة اميد، ميگردد شکوفا، غم مخور (در آستانه تحويل سال 1399 در قرنطينة کُرونايي)