دور از دامن اين دشت بهار افتاده است سازِ چپ کوک طرب نيز ز کار افتاده است حلقه گردِ قمر علم زده، عقرب جهل سر منصوري احساس، به دار افتاده است آدمي بودن ما زير سؤال است، رفيق راستي قصة تلخي است، کنار افتاده است رد پايي نتوان يافت دريغا ز شعور کار اين داعيه داران به شعار افتاده است قلّة قاف حقيقت ز بد اقبالي ما ديرگاهيست در آغوش غبار افتاده است حرفِ مُفتي است ز احساس سرودن، شاعر کمر عاطفه در چنبر، مار افتاده است شور شيرين شباب است که از شاخة عُمر چون خزان ديده ترين برگ چنار افتاده است