فتنة جادوگران

← بازگشت به فهرست اشعار

پير گرديدم، زجمع مي کشان، منها شدم در خُماري ماندم و محروم از مينا شدم من دگر آن انجمن آراي ياران نيستم گوشة عزلت گزيني، تارک دنيا شدم قامتم را بي‌گمان پاييز پيري، خَم نکرد زير بار برگ‌ريز آرزوها، تا شدم قطره قطره در ميان آب و آتش سوختم شمع بي پروانة صدها شب يلدا شدم دوست، دشمن گشت و آتش بر دِلم زد آشنا دم به دم آماج تير تهمت بيجا شدم جُرم من، تنها وفا با بي‌وفايان بود و بس با چنين جُرمي در اين پيرانه سر، تنها شدم در زدم، امّا به رويم هيچ کس، در وا نکرد پشت اين درهاي بسته ماندم و دروا شدم پاي در بند طلسم فتنة جادوگران چون کتاب کهنه اي، کم رنگ و ناخوانا شدم با قرار دادگاهِ مردمِ بيدادگر بي‌گنه، محکوم گشتم، بي سبب، رسوا شدم گرچه گرديدم سرا پا دِل، به کوي دِلبران زير پاي اين گروه سنگدِل، پاسا شدم دِل به يار بي وفا بستن، خطايي محض بود خانه بر دوش خطاي خود، در اين سودا شدم من که جز تلخي نبستم، طرفي از دور شباب وارث حسرت‌کش اين نام بـي معنـا شدم