بارها گفتم و گفتم، به زباني ساده که ميان من و تو فاصلهها افتاده و تو نشنيدي و امروز به آن نقطه رسيد که دِل از همدِليت، تن به جدايي داده گرچه تلخ است ولي نيست گزيري بايد تا خط جور، قدح پُر کنم از اين باده چاره اي نيست، به راه دگري بايد رفت گرچه محو است در انبوه غبار اين جاده باورت باد، که اين عاصي سرگردان هست در پـذيرايـي هـر حادثـهاي، آمـاده دِل به دريا زدهام، ميگذرد عهد شباب سرو هم طعمة مرگ است ولي استاده