گه گريه کند، گاه زند خنده به رويم ماتم چه به اين ماه پريچهره بگويم در او اثري از گذر عُمر نبينم خود گرچه تماشاگر آب از لب جويم مستم ز شراب لبش آن گونه که ديگر از بيم خماري، ره ميخانه نپويم سوگند به سرخي خط جام عقيقش کز بوسه بر اين جام زدن دست نشويم اين کيست خدايا، که به افسون نگاهي خوش ميکشد او در پي خود کوي به کويم گه سر به سر شانهام از ناز گذارد گاهي به سرانگشت کشد، شانه به مويم در حُرم عطش، آتشم از دِل بنشاند چونان خنک آبي که بريزد به گلويم دانم که ميان من و او فاصله کم نيست هر جا گذرم باز کند، روي به سويم افسوس که دوران شبابم سپري شد لبريز شد از بادة اندوه سبويم