غريبه

← بازگشت به فهرست اشعار

کنون که راه شکست و سکوت هموار است کنون که بهره ام از دور زندگي، دار است چگونه رو به گلستان و بوستان آرم که در نگاه من غم نصيب، گل، خار است به نيمه راه، رفيقان مرا رها کردند به دوش دِل غم دوري و درد آوار است چه روزگار خوشي بود، روزگار قديم دريغ و داد که اسب ستم سبک بار است گنه نکرده، مکافات مي کشم شب و روز در اين حصار که در تنگناي ديوار است تمام عُمر، وفا کردم و ندانستم که اين غريبه، به بازار بي‌خريدار است به بدبياري و حرمان کشيد کار شباب مجال شکوه کم و دور درد، بسيار است