غبار ميکده

← بازگشت به فهرست اشعار

ز جور چرخ اگر جان به در کنم ساقي غبار ميـکده، کُحـل بَصَر کنـم، ساقي امان نـمي‌دَهم اشک، تـا بـه کـي بايـد لب از عصـارة انـدوه، تـر کنم ساقـي ميِ اميد ندارم به جام جان، مگـذار دواي درد، به خون جگر کنم ساقـي بريـز بـاده و بگـذار، زيـن خراب آباد به بـال بي‌خبـري‌ها گـذر کنـم ساقي دِلم گرفتـه، در ايـن ازدحـام تنهـايي مـرا ز من برهـان تا سفـر کنـم ساقي ز عشـق، مـردم چشمـان من هراساننـد نمانـده تـاب و تـوان تا خطر کنـم ساقي نگاه راهزنـي بـاز در کميـن من است از اين بـلا به چه حيلت حـذر کنـم ساقي ز خط جـور فـزون‌تر، بـريز در جامم به برگ‌ريـز خـزان، بـارور کنـم ساقي چـه مي‌شود که شبـي را بـه رسم بيدردان به دور از غم دوران سحر کنـم ساقي در اين زمان که به سـر، تيـر بارَدَم بگذار که دِل به دولت مستي، سپـر کنم ساقي نشستـه در بـرم و رو زِ من بگـرداند اگر به سايـة خـود هم، نظـر کنـم ساقي کنون که نيست رفيقي در اين ديار غريب بده پيـاله کـه تـا دفـع شـر کـنم ساقي روم به شهر رفيقان و دوستـان قديـم گـروه دِلشدگـان را، خبـر کنـم ساقي به سوز ساز غزلهاي عاشقانة خود شرنگ جور فلک را شکر کنم ساقي درون قايـق پـر از نسيم ساحل عشق دوباره رخت جوانـي بـه بـر کنـم ساقي به بزم دِل کش لولي وشان شهر آشوب تنـور خاطـره را، شعلـه‌ور کنـم ساقي دِلم گرفتـه ز دوران، دگـر نـمي‌خواهـم حديـث درد، از اين بيشتـر کنـم ساقي بريـز بـاده که تـا در غـروب عهـد شباب غم زمانـه به مـي، مختصـر کنـم ساقي