غُبار غم

← بازگشت به فهرست اشعار

اي همـه آرزو و اميـدم تـرک من کـردي و نفهميـدم که چـرا آمـدي، چـرا رفتـي کاش هـرگـز تـو را نمي‌ديـدم ديـدمت، دِل رها شـد از دستـم بـا تـو پيمـان همـدِلي بستـم تـو نکـردي بـه عهـد بستـه وفا من بـه ناچـار از تو بگسستـم بـي تـو خُرد و خراب و بي‌خويشم ماتم و مـارس و ششـدر و کيشم گـرچـه دانـم که بـر نمي‌گـردي جـز بـه برگشتنـت نينـديشـم فکـر کن، کايـن شـروع پـرواز است سفـر عشـق را سـرآغاز است در دِل مـن فقط تـو جـا داري در ايـن خانـه بـر رخت بـاز است شمع بـزمم به محفلـم بـرگـرد تا زند گُل سر از گِلم بـرگـرد بي تو بر دِل غبـار غـم دارم گـردگيـري کـن از دِلَم، بـرگرد راحت از رنـج بي‌حسـابـم کـن دور زين آتش و عذابـم کـن پيـر هجـران کشيده‌ام، بـرگـرد بـانگـاهت ز نـو شبـابـم کـن