چه شود نسخ کني، رسم دِل آزاري را بشنوم از تو، پس از آن همه نه، آري را تشنة سرخي لبهاي تو هستم، چه شود بر سر آبي بزني، اين عطش جاري را چشم شوخ تو بنازم، که به يک نيم نگاه بربود از کف من، ساغر هشياري را اي گل ناز، که با خون دِلت پروردم بر من دِلشده مپسند چنين خواري را زير بار غم دوري تو خم شد کمرم ميخورم حسرت يک بار، سبک باري را دِلبري را به کمال از تو دِلم ديد، کنون بنمايان به منت، شيوة دِلداري را واي بر حال دِل سوختهام، گر نکند دولت وصل توام، چارة ناچاري را تا به کي اي همه اميد، به خوابت بينم چه شود لمس کنم لذّت بيداري را اي که هرگز نشنيدم ز تو در دور شباب با دِلِ تنگ خود، آهنگ پرستاري را «گر طبيبانه بيايي به سر بالينم به دو عالم ندهم، لذّت بيماري را»