گره افتاد، در کار من از تکرار تنهايي شود آيا گره افتد، شبي در کار تنهايي ز پا افتادم آخر، با تمام سخت جانيها چه سنگين است بر دوش دِلم آوار تنهايي ز دِلخواهان به نادِلخواه دور افتادم و گشتم به حکم بازي تقدير، تنها يار تنهايي شراب غم، فزون از خط جور جام پيمودم سيه مستم، مگير عيب من از اظهار تنهايي بلندقامت فکر پريشانم، نميرقصد مگر با پيچ و خمهاي طناب دار تنهايي در اين حالي که خود پا تا به سر از کوک افتادم زنم تا کي به زحمت، زخمه بر مزمار تنهايي نه ميلي مانده در من، ني مجالي بهر دِل بستن دِلم سرد است، سرد از گرمي بازار تنهايي شد از دامان گل، دستم رها در فصل گل چيدن به پايم مي خلد، هر دم به نوعي خار تنهايي صداي خسته ام را هيچ کس نشنيد و نشنيدم صدايي، جز صداي آشناي تار تنهايي درِ اين کلبة متروک را، دستي نميکوبد به تنگ آمد دِلم از اين همه ديوار تنهايي اگرچه سينه ام گنج گرانسنگ سخن باشد در اين گنجينه، چيزي نيست، جز آثار تنهايي به پشت سر نهادم، شور شبهاي شبابم را در اين پيرانه سر، من ماندهام با بار تنهايي