طاووس مست

← بازگشت به فهرست اشعار

من همان طاووس مستم کز نفس افتاده‌ام خسته و خاموش، در کنج قفس، افتاده‌ام دستم از دامان گلهاي چمن کوتاه شد پا شکسته در رهي، پر خار و خس افتاده‌ام ياد ايامي، که تابي و تواني داشتم ناتواني را کنون در تيررس، افتاده‌ام منزل مقصود ناپيداست، امّا مي‌روم تا چه پيش آيد در اين راهي که پس افتاده‌ام بي‌گناهم، ليک در بيدادگاه زندگي دست و پا در بندم و بي دادرس افتاده‌ام هيچ رنگي بر دِلم چنگي نخواهد زد دگر بال و پر بشکسته از بام هوس افتاده‌ام کاروان شادي و شور و نشاطم رفت و من در مسيري دور از بانگ جرس افتاده‌ام کم کمک، کوه شبابم پاي در دامن کشيد آن پر کاهم که در کام قبس افتاده‌ام