صيد و صياد

← بازگشت به فهرست اشعار

گرچه افتادم چو برگي در مسير بادها بر نمي‌دارند دست از خاطر من يادها آنچه بر دِل مي‌کشم از صحبت نا همدِلان داستان صيد محبوس است، با صيادها هر چه مي‌گردم به گرد خود نمي‌بينم، مگر رقص شمشير و رجز پردازي جلادها ياد ايام گذشته، خون به چشمم مي‌کند آن خراباتي کجا و اين خراب آبادها حک شد از روز ازل، بر بيستون زندگي کام شيرين تا ابد، تلخ است بر فرهادها حاصل سنگ و صدا چيزي به جز پژواک نيست بي‌ثمر سر مي‌کشند از سينه‌ام فريادها سالروز بزم فرداي پريشان خاطريست در نگاه خستة من، نيمه مردادها هست در تقويم عُمر ما ز چشم افتادگان روز مرگ آرزوهامان، شب ميلادها شد شباب از دست و با او هر چه بود از دست رفت بر نمي‌دارند دست از خاطر من يادها